loading...

قلب من بدون نقاب

روزانه نویسی

بازدید : 32
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 17:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

بیشترین بخش درآمد شما باید صرف آموزش بشه

قبل از اینکه جمله‌های بعدی را بنویسم

ی چیزی را توضیح بدم

الان خیلی دوره خریدن و آموزش آنلاین مد شده

مثلا دوره شکر و سپاس و انرژی درمانی

این نوع آموزش دیدن‌ها شامل حرف‌های این پست نمیشه

در ۲۰۲۵ شما باید بخش بزرگی از درامدتون را صرف آموزش دیدن بکنید

آموزشی که بتونه به شما کوتاه یا بلند مدت منبع درآمد بده

مثلا یک نفر ماهی ۳۰تومن درآمد داره

باید چیزی حدود ۲۰ میلیون را هزینه کنه برای یک منبع درآمد دیگه

حالا ممکنه شخص نتونه و مثلا ماهی ۵ تومان بتونه صرف آموزش دیدن خودش بکنه

مثلا تو کامنت‌ها اشاره کرده بودید به خرید زمین و کاشت بادام

یک منبع درآمد عالی

مرحله‌ی دوم

باید درآمدی که از منبع درآمد دوم دارید

باز بخش بزرگیش صرف آموزش دیدن بشه

تا بتونید منبع درآمد سوم خودتون را استارت بزنید

ممکنه برای یکی دوسال طول بکشه به منبع درآمد دوم رسیدن

برای یکی پنج سال

مهم این هست که شما دارید سرمایه گذاری بلند مدت می‌کنید

یادتون باشه ما در ایران زندگی می‌کنیم

و مغز ما مثل مغز یک انسان نرمال رفتار نمیکنه

استرس بیشتری را تجربه میکنه ترس‌های بیشتری داره

ولی شانس برای رشد و پیشرفت فقط در شرایط سخت هست

من خودم از سال آینده برنامه‌های مالیم کاملا قرار هست تغییر کنه

قصد دارم یک منبع درآمد جدید برای خودم ایجاد کنم

در مورد اینکه چی باشه هنوز تصمیم قطعی نگرفتم

میدونم الان تو ذهنتون فکر می‌کنید تو ایران نمیشه

اما من امتحان کردم و شده

اینکه کسی بگه نمیشه به چند دلیل هست

شکست زیاد دیده یا شکست خورده

خیلی کم دیده کسی موفق شده باشه

مانع‌های ذهنی زیاد داره

در جو خوبی زندگی نمیکنه چه خانوادگی چه دوستان

بازدید : 28
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 22:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

پاسخ به این سوال خیلی ساده نشون میده الان در چه سطح

و لولی از زندگی هستید

هر آدمی‌میتونه به این سوال پاسخ‌های متفاوتی بده

و پاسخ‌های شما نشان دهنده این هست

که در سال ۲۰۲۵ زندگی می‌کنید یا پنجاه/صد سال قبل تر

برام بنویسید جواب شما به این سوال چی هست

یک:چهارشنبه تا دیر وقت آزمایشگاه کار می‌کردم

ی آدم له و داغون رسید خونه

رفت زیر دوش و حتی فکر کردن به اینکه

دو روز برای استراحت داره

حالش را خوب نکرد

دو:صبح به عادت همیشگی پنج بیدار شدن

نیم ساعت زیر پتو موندم

بعد بلند شدم و روزم را شروع کردم

به این فکر کردم که اگر خسته بودم

حتما می‌خوابیدم پس خسته نیستم

فقط فشار کار زیاد بوده روز قبل

سه: براتون بگم هشت ماه از قرار داد خونه اصفهان

میگذره یا در موردش حرف نزنیم؟

چهار: امروز سه ساعت پیاده روی کردم

بعد هم تمرین

بعد هم داغ شدن بدنم

که حتی با دوش آب سرد هم خنک نمیشه

پنج: امروز روز سوم از برنامه یک ماهه بود

چه کارا کردم؟

کمد لباس‌ها کاملا اکی شده

کشو‌ها همین طور

ملحفه‌ها اکی شده

پاکسازی اتاق خواب به صورت کامل

برای خونه اصفهان فعلا فقط انباری را تمیز کردم

عید ما اصفهان هستیم و کلی مهمان داریم

شش: تایم کلاس آوازم دوبرابر شده

و من که اصلا متوجه گذشت یک ساعت یا بیشتر نیستم سر کلاس

انگار میرم داخل ده دقیقه میگذره و میام بیرون

جسمم و روحم به همچین زمان‌هایی نیاز دارند

و واقعا حس میکنم بعد کلاس ریلکس میکنم

هفت: دو هفته آینده کنفرانس هستم

امیدوارم هوا خیلی سرد نباشه

بازدید : 38
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 1:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

اول اینکه سخت مریض نشدم

دوم اینکه خیلی آروم بودم

نیمه اول کلا خیلی ریلکس رفتم جلو

نیمه دوم چند تا چالش داشتم که‌ی بخشی

از چالش‌هایی که داشتم را پست قبل نوشتم

الان که رسیدم به نیمه بهمن

برای خودم یک برنامه یک ماهه در نظر گرفتم

که از ۱۵ بهمن تا ۱۵ اسفند هست

شامل خونه تکونی

پختن شیرینی‌های عید

خرید عید

برنامه ریزی برای تعطیلات

تموم کردن کارهای امسال

برنامه ریزی برای سال آینده

و...

هست

همین الان که دارم براتون می‌نویسم

از این ویروس‌های گوش درد گرفتم

و کل هفته را درگیرش بودم

اما خوب خداروشکر سنگین نبود

دیشب‌ی پتو انداختم روی سرم و گوشم

و تا صبح با پتو روی سرم خوابیدم

صبح بهتر شده بودم

امروز قرار بود با دوستام برم بیرون

تمرین هم داشتم با مربی

قرار با بچه‌ها را نرفتم

احساس کردم بهتره استراحت کنم

چون بعد تمرین بدنم خیلی خسته است

و احساس ضعف دارم

برای همین به بچه‌ها نه گفتم و تازه مجبور شدم

کلی جواب زنگ و تماس و اخم و ناراحتی بدم

تازه یکی از پسرها گفت مگر کسی از گوش مریض میشه:)))

جاوید اومده ایران و هر جور شده باید ببینمش

آنقدر این پسر مرد شده:)))

فکر کن من ۹۱ اولین بار دیدمش

چقدر بچه بوده

الان اصلا مثل قبل نیست

شخصیتش تغییر کرده

طرز فکرش

برنامه‌هاش

این همون پسری بود که با آرام بخش میرفت جلو

کنفرانس هم خودش هزار تا کار داره

فعلا به لیست علاوه بر ویزا+آمادگی برای ارائه هم اضافه شده

بستن چمدانم و خرید کردن هنوز تیک نخورده

ی کمی‌هم از آسترولوژی براتون بگم:)))

از اوایل بهمن خیلی‌ها از نظر مالی شرایط براشون بهتر میشه

مثلا خود من قشنگ یک جهش مالی داشتم

اگر خانه یازده شما، برج اکواریوس، سترن، پلوتو

در چارت شما آسیب دیده نباشند

برای این تغییرات مالی شانس دارید

مثلا شخصی که الان برج آکواریوسش روشن هست

و شرایط عالی هم داره

مالی زندگیش یک تکان اساسی میخوره

من خودم منتظرم مارس از حالت برگشتی خارج بشه

یکم فشار از زندگیم برداشته بشه

برم بخوابم که چشمام باز نمیشه

پ.ن: بله به خواب ده شب

بازدید : 39
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 1:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

از نظر من آشوب دو نوع هست

بیرونی و درونی و همیشه این دو تا برهم اثر میذارن

فعلا آشوب‌های بیرونی در محیط کارم هست

اما آشوب‌های درونی را رسوندم به یک ظاهر آرام

هنوز خیلی مونده تا موفق بشم

اما همین مرحله هم برام کلی انرژی بر بود

حداقل خودمو بتونم کنترل کنم

و تصمیم‌های هیجانی نگیرم نصف مشکلات حل شده

خوب رسیدیم به اون بخش از سال که من از اردیبهشت

منتظرش بودم و شمارش معکوس شروع شده

هفته بعد یک رسیدگی مالی برای کار دومم دارم

و بالاخره متوجه میشم این کار دوم از نظر مالی چقدر برام سود داشته

البته این پروسه توسط وکیلم انجام میشه

و فکر می‌کنم دوشنبه ایمیل‌ها و پیام‌هایی از وکیلم برسه

خودم فکر میکنم خبرهایی که خواهم شنید

صفر یا صد خواهد بود

فکر نمیکنم خبر‌های پنجاه پنجاه بشنوم

خیلی مهمه برام

هم از نظر مالی

هم از نظر انگیزه کاری

هم از نظر اینکه بتونم کارم را مالی ساپورت کنم

هم اینکه پیشرفت مالی در کار یک بخش مهم هست

که نشون میده کار چقدر داره خوب پیش میره

این چند ماه برای خودم آموزش‌های مختلف نگاه می‌کردم

حالا نه اینکه چیزی یاد بگیرم

فقط میخواستم افق دیدم یکم تغییر کنه

مثلا قبل دیدن این آموزش‌ها برنامه‌های مالیم یک چیز

مشخصی بود

بعد دیدن کاملا عوض شد

همین خیلی مهم بود برام

دیگه چی؟

رفتم یک حساب مهربانی بانک ملی باز کردم

ببینم میتونم برای خودم برنامه ریزی‌های جدید

داشته باشم از سال آینده یا نه

اگر کسی استفاده کرده از وام ممنون میشم راهنمایی

کنه

بازدید : 31
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 1:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

سال ۲۰۲۵ را چطور شروع کردیم؟

مارس برگشتی بود

یعنی از دید ما در زمین مارس حرکت رو به جلو

نداره و انگار داره عقب عقب حرکت میکنه

که این به دلیل قانون‌های فیزیکی هست

مارس توان جسمی‌ما هست

گلبول‌های سفید

سیستم ایمنی

احتمال تصادف

مرگ

قتل

آتش سوزی

از مارس میاد

وقتی حالش خوب نباشه این اتفاق‌ها

پررنگ تر و بدتر رخ میدن

چی شد که آتش سوزی لوس آنجلس؟

از نظر مکان جغرافیایی در جای بدی بود

انرژی‌ها روی اون منطقه خوب نبود

بعد این مارس تا اسفند حالش خوش نیست

یعنی نزدیک به دو ماه از ۲۰۲۵

تازه اتفاق‌های دیگری هم با خودش داره

یکی میگفت کاش بتونیم تابستان ۲۰۲۵

را با هم ببینیم یعنی چیزی حدود شش ماه آینده

ماه‌های سختی خواهد بود

من الان چهار ماه از آموزش سال دوم

استرولوژی مونده که تمام بشه و

یک دوره بسیار سنگین را تمام کنم

اگر بتونم تا آخر سال و در این دو ماه تمامش کنم

آموزش دو ساله را در یک سال و نیم یادگرفتم

الان دیگه خیلی چشمام گرد نمیشه با هر چیزی

که میبینم یا یاد می‌گیرم

پذیرش زندگی برام راحت تر شده

خودم این دی ماه خیلی قشنگ میتونستم

چند تا تصمیم هیجانی بگیرم و ..

خودمو کنترل کردم

با اینکه داشتم خفه میشدم از واکنش نشان ندادن

اما از این مارس در کنسر وحشت داشتم

برای همین در حالت سکون موندم

وقتی براتون نوشتم تصمیم اشتباه نگیرید

برام نوشته بودید ...

خوب بعضی وقتا نمیشه

واقعا باید واکنش نشون بدی

حتی اگر بدونی نتیجه خوبی نداره

اما حق روح و روانت میدونی این واکنش را

ولی شرایط اصلا خوب نیست و بهتره

فعلا دنبال حق و حقوق روح و روانتون نباشید

بهتره فقط خودتون را از وسط شرایط سخت

بکشید بیرون

بازدید : 1531
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

خوب از خیلی قبل تر من و امید به‌ی توافق رسیده بودیم

این مدت ...امید سر قول و قرارمون موند و اصلا حرفی نزد که بحث و حرف

پیش بیاد

یعنی نه غیر مستقیم حرفی زد و نه گله‌‌‌ای چیزی

سر ماجرای فوت مادر دخترک...من حتی به دخترک زنگ نزدم تسلیت بگم

یا زنگ نزدم حالش رو مستقیم بپرسم

با وجودی که خیلی نگران امید بودم و نگران دخترک

اما سعی کردم وقتی شرایط تغییر میکنه ...من روی تصمیم‌هایی که برای خودم گرفتم باقی بمونم

ممکن بود دلخوری پیش بیاد..ولی به هر حال در نهایت نظرم عوض نشد و زنگ نزدم

امید هم هیچ چیزی نگفت و به روی من نیورد

وقتی گذشت و مشکلی پیش نیومد

من با خودم فکر کردم که امید واقعا ماجرای ازدواج رو کامل فراموش کرده

و به همین شرایط راضیه

نمی‌تونم بگم خوشحال شدم یا ناراحت

ی حس عجیبی داشتم

دلم میخواست در موردش با امید حرف بزنم

به هر حال‌ی جاهایی آدم دلش میخواد بدونه تو ذهن طرف مقابلش چه خبره

اما هیچ جوری نشد که حرف بزنیم

البته موضوع کرونا و دوری هم باعث شد شرایط پیش نیاد که حتی بدونم امید

چه فکری میکنه

خوب نهایتش این بود که باز برمی‌گشتیم به نقطه‌ی اول و دوباره

هر کس می‌رفت تو جبهه خودش و ...

این شد که بعد‌ی مدت اون حس کنجکاوی از بین رفت و ..

امید هر روز که حرف می‌زدیم می‌پرسید چکار کردم؟؟

بابا اینا کی قراره بیان؟؟

کامل در جریان همه چیز بود

بیشتر از اینکه من تعریف کنم ...امید خودش سوال می‌پرسید

دو روز مونده به رسیدن بابا اینا

امید شب ساعت ده ...وقتی هنوز تو جاده بود و نرسیده بود به اصفهان

زنگ زد که بهی بابا کی میاد؟؟؟

حالا دقیقا این سوال رو صد بار پرسیده بود قبل تر

منم پرسیدم که امید این سوال رو چند بار می‌پرسی؟؟

امید: خوب می‌خوام اون روز کارها رو کنسل کنم و مرتب و آماده بیام خدمت بابا

بهی: بابا دو روز دیگه میاد

امید: از قبل با بابا صحبت کن که آمادگی داشته باشه برای ملاقات با من

بهی: چشم...می‌خوای شام تشریف بیار:))

امید: نه اصلا...بابا رو کجا ببینم خوبه؟؟

بهی: نمیدونم...خونه ما بیا ...شام هم فسنجان می‌پزم که دوست داری

امید: برو خودت رو مسخره کن:)))

بهی: :)))

امید: بابا رو کجا ببینم؟ ( لحن کاملا جدی)

بهی: بابا رو ببینی؟!!!

امید: بله میخوام بابا رو ببینم

بهی: به چه مناسبت؟؟ ( لحنم یکم تند شد:))) )

امید: آشنا بشیم..بابا بدونه من کی هستم ..با دختر دسته گلش صحبت میکنم

(خوب مامان من در جریان همه چیز هست..بابا نه)

بهی: الان داری جدی صحبت میکنی؟؟

امید: بله

بهی: ولی ما قبلا حرف زده بودیم و ...

امید: بالاخره که بابا باید بدونه ما با هم هستیم ( قشنگ جایی گیرم انداخت که باید!)

بهی: اگر قرار باشه بدونه من خودم میگم...شما لازم نیست زحمت بکشی

امید::))))) ( کیف میکنه منو اذیت کنه)

به هر حال بعد از اینکه بفهمن..دوست دارن منو ببینن ..چه وقتی بهتر از الان؟

بهی: آها..پس برای همینه یک ماهه ...هی می‌پرسی بابا کی میاد؟؟

امید: بله...بهترین فرصت برای آشنایی با پدر الانه

بهی: ولی من هیچ علاقه‌‌‌ای ندارم با بابا بخوای آشنا بشی

( اینجور وقتا خیلی تلاش میکنم عصبانی نشم....واقعا برای خودم هم عجیبه)

امید: چرا؟

بهی: چون قبلا حرف زدیم...

و این شد‌ی دلخوری بین منو امید

امید حرفی نزد که قبل رفتنم ببینمش..منم زنگ نزدم برای دیدن

فقط چند تا پیام برای هم فرستادیم

بعد از اینکه حرکت کردیم و من به امید پیام دادم که ما حرکت کردیم

امید پیام داد که واقعا دلم شکست...

کلی پیام دادیم و حرف زدیم

امید هم آخر پیام‌ها نوشت به مرگ دخترک هیچ وقت بی خیال موضوع ازدواج نشده

و تمام مدت کوتاه اومده ..شاید شرایط تغییر کنه و من نظرم عوض بشه

راستش خیلی ناراحت شدم که همچین قسمی‌خورد

جای هیچ حرفی برام باقی نمونده بود

روز سختی داشتم

با همه درگیر شده بودم...

حالا ته همه این اتفاق‌ها با خودم درگیر بودم

کسی تا جای من نباشه منو درک نمی‌کنه...نمی‌فهمه من چی میگم

من دلم نمی‌خواد با زندگی هیچکس بازی کنم

چون واقعا قصدم این نبوده و نیست

امید هیچ وقت با من رفتاری نکرده یا حرفی نزده که به من این حس رو بده

ولی الان؟؟؟ دقیقا حس بدی دارم

پ.ن: فکر می‌کردم بعد مدت‌ها امید رو می‌بینم

بازدید : 1922
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

کلی حرف برای نوشتن دارم

از کدومش بگم؟؟

از صاحبخونه‌‌‌ای که با آقای طبقه سومی‌میخواستن کلک بزنن؟؟

از باربری که یادش رفته بود با ماشین حمل اسباب‌ها هماهنگ کنه؟

از امید که هیچ جوری نشد برم ببینمش قبل رفتن

و ناراحتی امید...حرفایی که زد و دلم از این بد پیش رفتن ماجرا بدجور گرفت؟

از ماجرای اسباب کشی بخوام براتون تعریف کنم

کلی حرف و درد و دل دارم

این چند سال من بارها خونه جابه جا کردم

از آدم‌های بدی که سر راهم قرار گرفتن اگر چشم پوشی کنم

فقط سه نفر رو دیدم که واقعا قصد کلک زدن...زرنگ بازی نداشتن

اولی آقای املاکی بود که واقعا این چند سال ...چندین بار درست کاری و راستگویی دیدم از این آقا

دومی‌صاحبخونه خونه قبلیم بود...همون آقایی که تعریف کردم از خوبیش و کلی در موردش پارسال نوشتم

سومی‌....آقای راننده کامیون..تمام این سال‌ها من با این آقا جا به جا شدم

فکر میکنم هم سن و سال خودم باشه

فوق العاده مودب....دلسوز...و خوش بر خورد

فقط مشکل این بود که این آقا داخل شهر بار جا به جا می‌کرد

برای بیرون شهر فقط دو سه تا شهر خاص میره

برنامه ما این بود که ساعت ده از باربری بیان و طبق تجربه‌‌‌ای که داشتم

میدونستم چون خیلی فرز هستن یک ساعته یا یک ساعت و نیم وسایل رو بار میزنن

بنابراین حدود یازده ما کار اصلیمون تموم می‌شد

صاحبخونه باید می‌اومد برای تسویه

ما هفت صبح بیدار شدیم و آماده بودیم

ی چند تا کار جزئی انجام دادیم تا هشت

ساعت نه زنگ زدم به باربری...اصلا یادش رفته بود هماهنگ کنه با ماشین

تمام ده روز گذشته من با این آقای مسئول در تماس بودم

یعنی وقتی ساعت نه زنگ زدم...قشنگ حس کردم‌ی سطل آب ریختن رو سرش!!

ما که به این نتیجه رسیدیم ..اسباب کشی کنسل شده

از املاکی زنگ زدن که میشه صاحبخونه چک بده برای شنبه؟؟؟

یعنی شاخ دراوردم!!

خوب من اینجا گفته بودم که حدس میزدم پنجاه میلیون بذاره

روی رهن خونه!!

این پنجاه میلیون رو امید حدس زده بود در واقع

سر ماجراهای رفتن و موندنم کلی با امید حرف زده بودیم و اینکه

چه گزینه‌هایی دارم و چه کاری بهتره

و امید حدس زده بود پنجاه میذاره روی پول پیش صاحبخونه

هیچی صد تومن روی پول پیش گذاشت و خونه رو رهن داد!!

من که حسابی تعجب کردم

گفتم نه..روز قبل با صاحبخونه صحبت کردم گفته پول آماده است

اگر پولش آماده نبود چرا گفت من جا به جا بشم؟!!

که دیگه املاکی گفت ببخشید من در جریان توافق شما نبودم!!

میخواستم بگم اره جون خودت!

هیچی دیگه از‌ی طرف درگیر بودم با باربری...از‌ی طرف با صاحبخونه!!

دیگه آنقدر من زنگ زدم و پیگیری کردم

که دوازده و نیم‌ی ماشین با کارگر‌ها رسیدن

زنگ زدم به همین اقای راننده که تعریف کردم

آدم خیلی خوبیه

گفتم اگر وقت داره بیاد

برای جا به جا کردن وسایل اصلی به کمک نیاز داشتم

اومد

وسیله‌های اصلی رو با حوصله برام بسته بندی کرد

ماشین لباس شویی... ظرف شویی...و یخچال

دستش درد نکنه من که خیلی راضی بودم از کارش

تا ساعت دو طول کشید کارشون

صاحبخونه هم هر بار زنگ میزدم که کجایی؟؟

بیا برای تسویه می‌گفت...

الان میام ...الان میام

از ده و نیم این فیلم رو بازی کرد تا ساعت دو ظهر

ساعت دو دیگه همه وسایل رو جمع کرده بودیم

وسایل شخصی و کیف دستی‌های خودمون رو گذاشتیم داخل ماشین داداش

و منتظر که صاحبخونه بیاد

من حدس زدم صاحبخونه با آقای طبقه سوم در تماس هست

و خواسته هر وقت ماشین باربری حرکت کرد تشریف بیاره

منم رفتم پایین

آقای طبقه سومی‌از اول اسباب کشی اومد پایین تو کوچه ایستاد

بهش گفتم صاحبخونه زنگ زد بگو کارمون تموم شده!!! اونم هول کرد و گفت اره الان بهش گفتم که کار تمومه داره میاد!!

همون جا فهمیدم اینا‌ی کلکی تو کارشون هست!!

خلاصه که ماشین راه افتاد ولی ما موندیم همچنان منتظر

صاحبخونه اومد

قرارمون بود پول رو کارت به کارت کنه

دو سری واریز انجام داد و نصف پول پیش رو واریز کرد

گفت بقیش رو ندارم تا شنبه!!!

خیلی از این رفتارش بدم اومد

آنقدر صبر کرد تا من خونه رو کامل خالی کنم

بعد بیاد بگه ندارم!!

منم یک کلام گفتم از تو پارکینگ تکون نمی‌خورم تا پولم رو بدی

بعد مامان اومد چیزی بگه که بابا نذاشت

با اشاره به مامان و داداش گفت که ساکت باشن

آقای طبقه سومی‌پرید وسط که کلید رو بگذارید پیش من امانت و خانم بهی

هر وقت پول اومد تو حسابت من کلید رو میدم به این آقا

به من اعتماد کن..و شروع کرد زبون بازی و قسم خوردن

منم مستقیم تو چشمش نگاه کردم و گفتم من به دو تا چشمام هم اعتماد ندارم

( جریان‌های این آقا رو براتون تعریف کردم که چقدر کلک میزد)

از ساعت دو تا ساعت سه این آدم از خدا بی خبر

ما رو سر پا نگه داشت و هی داستان تعریف کرد

آقای طبقه سومی‌هم طرفداری از صاحبخونه

برگشتم بهش گفتم شما که خیلی به این آقا اعتماد داری پول بریز تو کارتش

تا پول منو بده!!

کشید عقب! گفت بخدا من ندارم

چند تا حرف دیگه هم زد که جوابش رو دادم

یعنی اصلا شعور ندارن که من مسافر بودم و نباید ما رو آنقدر الاف کنه

صاحبخونه هی خواست در بره از ماجرا

حتی ماشینش رو روشن کرد که بره

منم اصلا بهش اعتنا نکردم...فکر می‌کرد الان میرم دنبالش

گیر داده بودن که کلید رو بدم طبقه سومی

منم تو دلم می‌گفتم اره گوشت رو بدم دست گربه

به طبقه سومی‌گفتم اصلا کلید چیز مهمی‌نیست

فردا میشه‌ی کلید ساز آورد و قفل رو عوض کرد

کلید هیچ ارزشی نداره که هی سر کلید بحث می‌کنید

وای مامانم هی می‌اومد به من میگفت کلید رو بدیم داییت!!

وای خدا!!! چرا انقدر مادر من ساده است؟؟

به صاحبخونه گفتم پولت آماده نبود حق نداشتی بگی جا به جا بشو

گفت نه من پولم آماده است...گفتم صبح املاکی گفت پول تو حسابت نیست

لال شد!!

طبقه سومی‌گفت ایشون خیلی آدم معتبری هست

گفتم آدم معتبر میشه روی حرفش حساب کرد!!

صاحبخونه گفت تقصیر منه گذاشتم اضافه بمونی!!!

گفتم خوب کرایش رو با نرخ سال جدید گرفتی؟؟ منتی نداری سر من بذاری

خلاصه که پوستم رو کندن این دوتا

ساعت سه بالاخره نصف باقی مونده پولم رو کارت به کارت کرد

و خدا حافظی

منم جوابش رو ندادم

سوار شدیم

یعنی مامان ....بابام و البته داداش هنگ کرده بودن و عصبی شده بودن

خودمم عصبی شده بودم

از ساعت ده صبح..تا سه ظهر با این نامرد سر و کله زدم

بابا تا نشستیم گفت بهی..پول کمی‌نبود ولی خواستم ببینم از پس زندگی خودت بر میای یا نه!!

مامانت دو بار خرابکاری کرد حواست بود؟؟؟

منم که دیگه اصلا حال نداشتم حرف بزنم:)))

بازدید : 840
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

دروغه اگر بگم دلم برای اصفهان تنگ نمیشه

اما خیلی خوشحالم که دارم میرم

نهایت تلاشم رو میکنم که‌ی تغییر بزرگ و اساسی به زندگیم بدم

هر چند کرونا این روزها زندگیمون و روند برنامه‌هایی که برای خودمون

داشتیم رو متوقف یا کند کرده

اما دلم نمی‌خواد به رخوت عادت کنم

دلم‌ی زندگی جدید

پر از اتفاق‌های نو

دوست‌های جدید و پر انرژی

لحظه‌های قشنگ

و چالش‌های عالی میخواد

این زندگی چیزی نیست که برای من غیر قابل دسترس باشه

این زندگی رو سالها قبل داشتم..تجربش کردم

پس دوباره می‌تونم به دستش بیارم

با این تفاوت که این بار سقف آرزوهام بلند تر شده

افق دیدم وسیع تر و خواسته‌هام از زندگی دست نیافتنی تر

پ.ن: به امید تمام دست نیافتنی‌هایی که دست یافتنی میشن

پ.ن:سالها قبل خدا میدونه چه ساعت‌ها..روزها..هفته‌ها..ماه‌ها و سالها

با خودم کلنجار رفتم تا یاد بگیرم دل کندن رو

و حالا من ...آروم ... بی تفاوت... دل میکنم

میرم

ساده به نظر میاد

وقتی ندونی تو گذشته من چطور خشت خشت خودم رو دوباره ساختم

بازدید : 1629
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 0:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

پنج سال بعد ...با شوهر خاله ازدواج کرد

یادمه بعد از عقدش با شوهر خاله..رفت تهران

شوهر خاله میخواست خونه بخره

و خوب خونه صفر بود و کلی خرید داشتن

از‌ی طرف دیگه جشن عروسی هم نزدیک بود

من خیلی کم سن و سال بودم

ی بار مادر شوهر خالم سر خرید عروسی‌ی چیزی به خاله گفته بود

نه اینکه حرف بدی بزنه نه ...ولی خوب جاش نبود

خالم ناراحت شده بود و داشت برای من تعریف می‌کرد

به خاله گفتم خوب توضیح می‌دادی بهتر نبود؟؟

خاله گفت بهی خیلی وقته نمی‌تونم توضیح بدم..نمی‌تونم بحث کنم

و من فکر کردم که بیشتر از پنج سال گذشته! چرا نمی‌تونه توضیح بده؟

اگر توضیح نده و سو تفاهم‌ها بر طرف نشه دوباره به مشکل میخورن که!

حالا...بعد گذشت این همه سال

می‌تونم بگم...موضوع این نیست که نتونیم توضیح بدیم

اصلا موضوع این نیست که با خودمون گلاویز بشیم که‌ی بحث ساده رو مدیریت کنیم

ی جایی از زندگیت می‌فهمی‌اکثر بحث‌ها بی فایده است

آدم‌ها در نهایت اون کاری رو میکنن که میخوان

و اون طوری با تو رفتار میکنن که عشقشون می‌کشه

بحث نمی‌کنی..توضیح نمیدی...چون خسته ای

از تمام بحث‌ها و توضیح‌های تلنبار شده‌ی گذشته

تمام بحث‌ها و توضیح‌های بی فایده‌ی گذشته

پ.ن: خوابم چقدر تازگی‌ها به حقیقت نزدیک شده!

پ.ن: مخاطب پست امید بود

بازدید : 786
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 0:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

من یکی از اتاق‌ها رو خالی کرده بودم از چند وقت پیش

آنقدر کارتن و چمدون و وسیله جا داده بودم تو این اتاق که خود اتاق

تعجب کرده بود از این همه ظرفیتی که داره:))))

می‌خواستم بابا اینا که رسیدن وسط‌هال مرتب باشه و وسیله‌‌‌ای سر راه نباشه

این اسباب کشی واقعا تاریخی شد برام

با وجود کرونا...اینکه بابا اینا میخواستن بیان

خلاصه که حسابی کار داشتم

بابا و داداش از قبل تلفنی گفته بودن که ما رسیدیم بوس و بغل نداریم!!

خوب بوس نکردن و بغل نکردن شامل حال ما نمی‌شد

مهمان وقتی میاد و قراره شب بمونه

خدای نکرده اگر قرار باشه ویروس منتقل بشه ...میشه

دیگه اینکه فکر کنیم با بوس نکردن و بغل نکردن داریم رعایت می‌کنیم

ی تصور اشتباهه

یا مثلا دیدم بعضی‌ها میگن ما میریم خونه پدر مادرمون

با فاصله میشینیم!!!!! جان؟؟؟

بعضی‌ها واقعا ویروس رو با میکروب اشتباه گرفتن

واقعا درک اینکه اگر وارد‌ی خونه بشید و ناقل باشید

تمام اعضای اون خونه رو آلوده کردید آنقدر سخته؟؟

حالا هر چقدر که با فاصله بشینید

ماسک زدن حتی اگر همه ماسک داشته باشن

( که برای خانواده امکان نداره چون بالاخره‌ی چیزی می‌خورن)

درصد ابتلا رو خیلی کاهش میده ولی صفرش نمی‌کنه

خلاصه که من چیزی به بابا و داداش نگفتم

چون اینجور ذهنیت‌ها باعث آرامش بعضی‌ها میشه

و بحث کردن فایده‌‌‌ای نداره

از قبل غذا آماده کرده بودم

بابا میخواستن اصفهان خرید کنن برای یخچال و فریزر خونه پدری

خوب من از قبل همه کارهام رو کرده بودم و این چند روز آخر

کاری رو انجام نشده باقی نذاشتم

هم اینکه بتونم با بابا و داداش وقت بگذرونم و درگیر جمع و جور کردن نباشم

و دیگه اینکه یکم استراحت کنم تا قبل جا به جایی

به هر حال وقت رسیدن میدونم کلی کار منتظر ماست

صبح زود با داداش رفتیم خرید

قبض‌ها رو تسویه کردم که خودش‌ی کار وقت گیر بود

از قبل قرار بود بابا‌ی سر بره دکتر یا حتی مامان باید برای چشمش

دکتر می‌رفت

ولی در نهایت دیدیم بهتره از کارها کم کنیم و تو این کرونا

از هر کاری که میشه فاکتور بگیریم

قبض‌ها که تسویه شد و خرید‌هارو انجام دادم ..به خودم‌ی نصف روز استراحت دادم

داداش میگفت چرا هیچ کاری نگذاشتی من انجام بدم؟؟

میگم خرید صبح و قبض‌ها حساب نیست؟؟

میگه باید بسته بندی‌ها رو میذاشتی برای من!!

واقعا کار‌ی روز ...دو روز نبود جمع کردن وسایلم

فعلا که فرصت نشده با بابا و داداش‌ی دل سیر حرف بزنم

ببینیم اوضاع روزهای آینده چطور پیش میره

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 10
  • بازدید کننده دیروز : 11
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 1525
  • بازدید سال : 4535
  • بازدید کلی : 83099
  • کدهای اختصاصی