گفته بود کتاب غمگینیه و تا چند روز غم کتاب منو گرفته بود
تولد نوزده سالگیم بود
به عنوان هدیه مامان کتاب رو برام خریدو من یک روزه کتاب رو بلعیدم
هنوز اون حس غم...احساس ضعف بعد خوندن کتاب رو یادمه
تا چند روز بی حال بودم
تس برای من فقطی کتاب نبود
اولین بار بود کهی چیزی اون هم از جنس کتاب منو تا این حد تحت تاثیر قرار داده بود
اونم منی که خیلی بیشتر از سن و سالم کتاب میخوندم
و همیشه فکر میکردم کتابها عالین
حتی اگر غم به همراه داشته باشن این غم شیرینه
اما غم تس فرق داشت...ی جوری بین رگها و ضربان قلبت نفوذ میکرد
درد رو لا به لای تمام کلمهها حس میکردی
با قهرمان داستان یکی میشدی
انگار تس میرفت زیر پوستت و دری کالبد زنده نفس میکشید
کتاب هنوز تو کتابخونم هست
فکر میکنم نوزده سالگی سن خیلی خوبی بوده برای خوندن رمان
گاهی بعضی رمانها ..مخصوصا رمانی به سبک تس
ی دخترک شاد و بی خیال و تازه نفس میخواد
تجربه کردن غم
یا بهتر بگم انتقال غم ..فرق داره با زیر و رو کردن غم
وقتی واژههای کتاب گرد غم میپاشه روی ذهنت
چند روز بعد..ی هفته بعد...گرد غم محو میشه
اما امان از روزی که غم توی دلت زیرو رو بشه
پ.ن: نویسنده توماسهاردی
مترجم : مینا سرابی