loading...

قلب من بدون نقاب

روزانه نویسی

بازدید : 1426
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

خوب از خیلی قبل تر من و امید به‌ی توافق رسیده بودیم

این مدت ...امید سر قول و قرارمون موند و اصلا حرفی نزد که بحث و حرف

پیش بیاد

یعنی نه غیر مستقیم حرفی زد و نه گله‌‌‌ای چیزی

سر ماجرای فوت مادر دخترک...من حتی به دخترک زنگ نزدم تسلیت بگم

یا زنگ نزدم حالش رو مستقیم بپرسم

با وجودی که خیلی نگران امید بودم و نگران دخترک

اما سعی کردم وقتی شرایط تغییر میکنه ...من روی تصمیم‌هایی که برای خودم گرفتم باقی بمونم

ممکن بود دلخوری پیش بیاد..ولی به هر حال در نهایت نظرم عوض نشد و زنگ نزدم

امید هم هیچ چیزی نگفت و به روی من نیورد

وقتی گذشت و مشکلی پیش نیومد

من با خودم فکر کردم که امید واقعا ماجرای ازدواج رو کامل فراموش کرده

و به همین شرایط راضیه

نمی‌تونم بگم خوشحال شدم یا ناراحت

ی حس عجیبی داشتم

دلم میخواست در موردش با امید حرف بزنم

به هر حال‌ی جاهایی آدم دلش میخواد بدونه تو ذهن طرف مقابلش چه خبره

اما هیچ جوری نشد که حرف بزنیم

البته موضوع کرونا و دوری هم باعث شد شرایط پیش نیاد که حتی بدونم امید

چه فکری میکنه

خوب نهایتش این بود که باز برمی‌گشتیم به نقطه‌ی اول و دوباره

هر کس می‌رفت تو جبهه خودش و ...

این شد که بعد‌ی مدت اون حس کنجکاوی از بین رفت و ..

امید هر روز که حرف می‌زدیم می‌پرسید چکار کردم؟؟

بابا اینا کی قراره بیان؟؟

کامل در جریان همه چیز بود

بیشتر از اینکه من تعریف کنم ...امید خودش سوال می‌پرسید

دو روز مونده به رسیدن بابا اینا

امید شب ساعت ده ...وقتی هنوز تو جاده بود و نرسیده بود به اصفهان

زنگ زد که بهی بابا کی میاد؟؟؟

حالا دقیقا این سوال رو صد بار پرسیده بود قبل تر

منم پرسیدم که امید این سوال رو چند بار می‌پرسی؟؟

امید: خوب می‌خوام اون روز کارها رو کنسل کنم و مرتب و آماده بیام خدمت بابا

بهی: بابا دو روز دیگه میاد

امید: از قبل با بابا صحبت کن که آمادگی داشته باشه برای ملاقات با من

بهی: چشم...می‌خوای شام تشریف بیار:))

امید: نه اصلا...بابا رو کجا ببینم خوبه؟؟

بهی: نمیدونم...خونه ما بیا ...شام هم فسنجان می‌پزم که دوست داری

امید: برو خودت رو مسخره کن:)))

بهی: :)))

امید: بابا رو کجا ببینم؟ ( لحن کاملا جدی)

بهی: بابا رو ببینی؟!!!

امید: بله میخوام بابا رو ببینم

بهی: به چه مناسبت؟؟ ( لحنم یکم تند شد:))) )

امید: آشنا بشیم..بابا بدونه من کی هستم ..با دختر دسته گلش صحبت میکنم

(خوب مامان من در جریان همه چیز هست..بابا نه)

بهی: الان داری جدی صحبت میکنی؟؟

امید: بله

بهی: ولی ما قبلا حرف زده بودیم و ...

امید: بالاخره که بابا باید بدونه ما با هم هستیم ( قشنگ جایی گیرم انداخت که باید!)

بهی: اگر قرار باشه بدونه من خودم میگم...شما لازم نیست زحمت بکشی

امید::))))) ( کیف میکنه منو اذیت کنه)

به هر حال بعد از اینکه بفهمن..دوست دارن منو ببینن ..چه وقتی بهتر از الان؟

بهی: آها..پس برای همینه یک ماهه ...هی می‌پرسی بابا کی میاد؟؟

امید: بله...بهترین فرصت برای آشنایی با پدر الانه

بهی: ولی من هیچ علاقه‌‌‌ای ندارم با بابا بخوای آشنا بشی

( اینجور وقتا خیلی تلاش میکنم عصبانی نشم....واقعا برای خودم هم عجیبه)

امید: چرا؟

بهی: چون قبلا حرف زدیم...

و این شد‌ی دلخوری بین منو امید

امید حرفی نزد که قبل رفتنم ببینمش..منم زنگ نزدم برای دیدن

فقط چند تا پیام برای هم فرستادیم

بعد از اینکه حرکت کردیم و من به امید پیام دادم که ما حرکت کردیم

امید پیام داد که واقعا دلم شکست...

کلی پیام دادیم و حرف زدیم

امید هم آخر پیام‌ها نوشت به مرگ دخترک هیچ وقت بی خیال موضوع ازدواج نشده

و تمام مدت کوتاه اومده ..شاید شرایط تغییر کنه و من نظرم عوض بشه

راستش خیلی ناراحت شدم که همچین قسمی‌خورد

جای هیچ حرفی برام باقی نمونده بود

روز سختی داشتم

با همه درگیر شده بودم...

حالا ته همه این اتفاق‌ها با خودم درگیر بودم

کسی تا جای من نباشه منو درک نمی‌کنه...نمی‌فهمه من چی میگم

من دلم نمی‌خواد با زندگی هیچکس بازی کنم

چون واقعا قصدم این نبوده و نیست

امید هیچ وقت با من رفتاری نکرده یا حرفی نزده که به من این حس رو بده

ولی الان؟؟؟ دقیقا حس بدی دارم

پ.ن: فکر می‌کردم بعد مدت‌ها امید رو می‌بینم

بازدید : 1810
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قلب من بدون نقاب

کلی حرف برای نوشتن دارم

از کدومش بگم؟؟

از صاحبخونه‌‌‌ای که با آقای طبقه سومی‌میخواستن کلک بزنن؟؟

از باربری که یادش رفته بود با ماشین حمل اسباب‌ها هماهنگ کنه؟

از امید که هیچ جوری نشد برم ببینمش قبل رفتن

و ناراحتی امید...حرفایی که زد و دلم از این بد پیش رفتن ماجرا بدجور گرفت؟

از ماجرای اسباب کشی بخوام براتون تعریف کنم

کلی حرف و درد و دل دارم

این چند سال من بارها خونه جابه جا کردم

از آدم‌های بدی که سر راهم قرار گرفتن اگر چشم پوشی کنم

فقط سه نفر رو دیدم که واقعا قصد کلک زدن...زرنگ بازی نداشتن

اولی آقای املاکی بود که واقعا این چند سال ...چندین بار درست کاری و راستگویی دیدم از این آقا

دومی‌صاحبخونه خونه قبلیم بود...همون آقایی که تعریف کردم از خوبیش و کلی در موردش پارسال نوشتم

سومی‌....آقای راننده کامیون..تمام این سال‌ها من با این آقا جا به جا شدم

فکر میکنم هم سن و سال خودم باشه

فوق العاده مودب....دلسوز...و خوش بر خورد

فقط مشکل این بود که این آقا داخل شهر بار جا به جا می‌کرد

برای بیرون شهر فقط دو سه تا شهر خاص میره

برنامه ما این بود که ساعت ده از باربری بیان و طبق تجربه‌‌‌ای که داشتم

میدونستم چون خیلی فرز هستن یک ساعته یا یک ساعت و نیم وسایل رو بار میزنن

بنابراین حدود یازده ما کار اصلیمون تموم می‌شد

صاحبخونه باید می‌اومد برای تسویه

ما هفت صبح بیدار شدیم و آماده بودیم

ی چند تا کار جزئی انجام دادیم تا هشت

ساعت نه زنگ زدم به باربری...اصلا یادش رفته بود هماهنگ کنه با ماشین

تمام ده روز گذشته من با این آقای مسئول در تماس بودم

یعنی وقتی ساعت نه زنگ زدم...قشنگ حس کردم‌ی سطل آب ریختن رو سرش!!

ما که به این نتیجه رسیدیم ..اسباب کشی کنسل شده

از املاکی زنگ زدن که میشه صاحبخونه چک بده برای شنبه؟؟؟

یعنی شاخ دراوردم!!

خوب من اینجا گفته بودم که حدس میزدم پنجاه میلیون بذاره

روی رهن خونه!!

این پنجاه میلیون رو امید حدس زده بود در واقع

سر ماجراهای رفتن و موندنم کلی با امید حرف زده بودیم و اینکه

چه گزینه‌هایی دارم و چه کاری بهتره

و امید حدس زده بود پنجاه میذاره روی پول پیش صاحبخونه

هیچی صد تومن روی پول پیش گذاشت و خونه رو رهن داد!!

من که حسابی تعجب کردم

گفتم نه..روز قبل با صاحبخونه صحبت کردم گفته پول آماده است

اگر پولش آماده نبود چرا گفت من جا به جا بشم؟!!

که دیگه املاکی گفت ببخشید من در جریان توافق شما نبودم!!

میخواستم بگم اره جون خودت!

هیچی دیگه از‌ی طرف درگیر بودم با باربری...از‌ی طرف با صاحبخونه!!

دیگه آنقدر من زنگ زدم و پیگیری کردم

که دوازده و نیم‌ی ماشین با کارگر‌ها رسیدن

زنگ زدم به همین اقای راننده که تعریف کردم

آدم خیلی خوبیه

گفتم اگر وقت داره بیاد

برای جا به جا کردن وسایل اصلی به کمک نیاز داشتم

اومد

وسیله‌های اصلی رو با حوصله برام بسته بندی کرد

ماشین لباس شویی... ظرف شویی...و یخچال

دستش درد نکنه من که خیلی راضی بودم از کارش

تا ساعت دو طول کشید کارشون

صاحبخونه هم هر بار زنگ میزدم که کجایی؟؟

بیا برای تسویه می‌گفت...

الان میام ...الان میام

از ده و نیم این فیلم رو بازی کرد تا ساعت دو ظهر

ساعت دو دیگه همه وسایل رو جمع کرده بودیم

وسایل شخصی و کیف دستی‌های خودمون رو گذاشتیم داخل ماشین داداش

و منتظر که صاحبخونه بیاد

من حدس زدم صاحبخونه با آقای طبقه سوم در تماس هست

و خواسته هر وقت ماشین باربری حرکت کرد تشریف بیاره

منم رفتم پایین

آقای طبقه سومی‌از اول اسباب کشی اومد پایین تو کوچه ایستاد

بهش گفتم صاحبخونه زنگ زد بگو کارمون تموم شده!!! اونم هول کرد و گفت اره الان بهش گفتم که کار تمومه داره میاد!!

همون جا فهمیدم اینا‌ی کلکی تو کارشون هست!!

خلاصه که ماشین راه افتاد ولی ما موندیم همچنان منتظر

صاحبخونه اومد

قرارمون بود پول رو کارت به کارت کنه

دو سری واریز انجام داد و نصف پول پیش رو واریز کرد

گفت بقیش رو ندارم تا شنبه!!!

خیلی از این رفتارش بدم اومد

آنقدر صبر کرد تا من خونه رو کامل خالی کنم

بعد بیاد بگه ندارم!!

منم یک کلام گفتم از تو پارکینگ تکون نمی‌خورم تا پولم رو بدی

بعد مامان اومد چیزی بگه که بابا نذاشت

با اشاره به مامان و داداش گفت که ساکت باشن

آقای طبقه سومی‌پرید وسط که کلید رو بگذارید پیش من امانت و خانم بهی

هر وقت پول اومد تو حسابت من کلید رو میدم به این آقا

به من اعتماد کن..و شروع کرد زبون بازی و قسم خوردن

منم مستقیم تو چشمش نگاه کردم و گفتم من به دو تا چشمام هم اعتماد ندارم

( جریان‌های این آقا رو براتون تعریف کردم که چقدر کلک میزد)

از ساعت دو تا ساعت سه این آدم از خدا بی خبر

ما رو سر پا نگه داشت و هی داستان تعریف کرد

آقای طبقه سومی‌هم طرفداری از صاحبخونه

برگشتم بهش گفتم شما که خیلی به این آقا اعتماد داری پول بریز تو کارتش

تا پول منو بده!!

کشید عقب! گفت بخدا من ندارم

چند تا حرف دیگه هم زد که جوابش رو دادم

یعنی اصلا شعور ندارن که من مسافر بودم و نباید ما رو آنقدر الاف کنه

صاحبخونه هی خواست در بره از ماجرا

حتی ماشینش رو روشن کرد که بره

منم اصلا بهش اعتنا نکردم...فکر می‌کرد الان میرم دنبالش

گیر داده بودن که کلید رو بدم طبقه سومی

منم تو دلم می‌گفتم اره گوشت رو بدم دست گربه

به طبقه سومی‌گفتم اصلا کلید چیز مهمی‌نیست

فردا میشه‌ی کلید ساز آورد و قفل رو عوض کرد

کلید هیچ ارزشی نداره که هی سر کلید بحث می‌کنید

وای مامانم هی می‌اومد به من میگفت کلید رو بدیم داییت!!

وای خدا!!! چرا انقدر مادر من ساده است؟؟

به صاحبخونه گفتم پولت آماده نبود حق نداشتی بگی جا به جا بشو

گفت نه من پولم آماده است...گفتم صبح املاکی گفت پول تو حسابت نیست

لال شد!!

طبقه سومی‌گفت ایشون خیلی آدم معتبری هست

گفتم آدم معتبر میشه روی حرفش حساب کرد!!

صاحبخونه گفت تقصیر منه گذاشتم اضافه بمونی!!!

گفتم خوب کرایش رو با نرخ سال جدید گرفتی؟؟ منتی نداری سر من بذاری

خلاصه که پوستم رو کندن این دوتا

ساعت سه بالاخره نصف باقی مونده پولم رو کارت به کارت کرد

و خدا حافظی

منم جوابش رو ندادم

سوار شدیم

یعنی مامان ....بابام و البته داداش هنگ کرده بودن و عصبی شده بودن

خودمم عصبی شده بودم

از ساعت ده صبح..تا سه ظهر با این نامرد سر و کله زدم

بابا تا نشستیم گفت بهی..پول کمی‌نبود ولی خواستم ببینم از پس زندگی خودت بر میای یا نه!!

مامانت دو بار خرابکاری کرد حواست بود؟؟؟

منم که دیگه اصلا حال نداشتم حرف بزنم:)))

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 16
  • بازدید کننده امروز : 17
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 78
  • بازدید ماه : 662
  • بازدید سال : 1543
  • بازدید کلی : 80107
  • کدهای اختصاصی