خوب از خیلی قبل تر من و امید بهی توافق رسیده بودیم
این مدت ...امید سر قول و قرارمون موند و اصلا حرفی نزد که بحث و حرف
پیش بیاد
یعنی نه غیر مستقیم حرفی زد و نه گلهای چیزی
سر ماجرای فوت مادر دخترک...من حتی به دخترک زنگ نزدم تسلیت بگم
یا زنگ نزدم حالش رو مستقیم بپرسم
با وجودی که خیلی نگران امید بودم و نگران دخترک
اما سعی کردم وقتی شرایط تغییر میکنه ...من روی تصمیمهایی که برای خودم گرفتم باقی بمونم
ممکن بود دلخوری پیش بیاد..ولی به هر حال در نهایت نظرم عوض نشد و زنگ نزدم
امید هم هیچ چیزی نگفت و به روی من نیورد
وقتی گذشت و مشکلی پیش نیومد
من با خودم فکر کردم که امید واقعا ماجرای ازدواج رو کامل فراموش کرده
و به همین شرایط راضیه
نمیتونم بگم خوشحال شدم یا ناراحت
ی حس عجیبی داشتم
دلم میخواست در موردش با امید حرف بزنم
به هر حالی جاهایی آدم دلش میخواد بدونه تو ذهن طرف مقابلش چه خبره
اما هیچ جوری نشد که حرف بزنیم
البته موضوع کرونا و دوری هم باعث شد شرایط پیش نیاد که حتی بدونم امید
چه فکری میکنه
خوب نهایتش این بود که باز برمیگشتیم به نقطهی اول و دوباره
هر کس میرفت تو جبهه خودش و ...
این شد که بعدی مدت اون حس کنجکاوی از بین رفت و ..
امید هر روز که حرف میزدیم میپرسید چکار کردم؟؟
بابا اینا کی قراره بیان؟؟
کامل در جریان همه چیز بود
بیشتر از اینکه من تعریف کنم ...امید خودش سوال میپرسید
دو روز مونده به رسیدن بابا اینا
امید شب ساعت ده ...وقتی هنوز تو جاده بود و نرسیده بود به اصفهان
زنگ زد که بهی بابا کی میاد؟؟؟
حالا دقیقا این سوال رو صد بار پرسیده بود قبل تر
منم پرسیدم که امید این سوال رو چند بار میپرسی؟؟
امید: خوب میخوام اون روز کارها رو کنسل کنم و مرتب و آماده بیام خدمت بابا
بهی: بابا دو روز دیگه میاد
امید: از قبل با بابا صحبت کن که آمادگی داشته باشه برای ملاقات با من
بهی: چشم...میخوای شام تشریف بیار:))
امید: نه اصلا...بابا رو کجا ببینم خوبه؟؟
بهی: نمیدونم...خونه ما بیا ...شام هم فسنجان میپزم که دوست داری
امید: برو خودت رو مسخره کن:)))
بهی: :)))
امید: بابا رو کجا ببینم؟ ( لحن کاملا جدی)
بهی: بابا رو ببینی؟!!!
امید: بله میخوام بابا رو ببینم
بهی: به چه مناسبت؟؟ ( لحنم یکم تند شد:))) )
امید: آشنا بشیم..بابا بدونه من کی هستم ..با دختر دسته گلش صحبت میکنم
(خوب مامان من در جریان همه چیز هست..بابا نه)
بهی: الان داری جدی صحبت میکنی؟؟
امید: بله
بهی: ولی ما قبلا حرف زده بودیم و ...
امید: بالاخره که بابا باید بدونه ما با هم هستیم ( قشنگ جایی گیرم انداخت که باید!)
بهی: اگر قرار باشه بدونه من خودم میگم...شما لازم نیست زحمت بکشی
امید::))))) ( کیف میکنه منو اذیت کنه)
به هر حال بعد از اینکه بفهمن..دوست دارن منو ببینن ..چه وقتی بهتر از الان؟
بهی: آها..پس برای همینه یک ماهه ...هی میپرسی بابا کی میاد؟؟
امید: بله...بهترین فرصت برای آشنایی با پدر الانه
بهی: ولی من هیچ علاقهای ندارم با بابا بخوای آشنا بشی
( اینجور وقتا خیلی تلاش میکنم عصبانی نشم....واقعا برای خودم هم عجیبه)
امید: چرا؟
بهی: چون قبلا حرف زدیم...
و این شدی دلخوری بین منو امید
امید حرفی نزد که قبل رفتنم ببینمش..منم زنگ نزدم برای دیدن
فقط چند تا پیام برای هم فرستادیم
بعد از اینکه حرکت کردیم و من به امید پیام دادم که ما حرکت کردیم
امید پیام داد که واقعا دلم شکست...
کلی پیام دادیم و حرف زدیم
امید هم آخر پیامها نوشت به مرگ دخترک هیچ وقت بی خیال موضوع ازدواج نشده
و تمام مدت کوتاه اومده ..شاید شرایط تغییر کنه و من نظرم عوض بشه
راستش خیلی ناراحت شدم که همچین قسمیخورد
جای هیچ حرفی برام باقی نمونده بود
روز سختی داشتم
با همه درگیر شده بودم...
حالا ته همه این اتفاقها با خودم درگیر بودم
کسی تا جای من نباشه منو درک نمیکنه...نمیفهمه من چی میگم
من دلم نمیخواد با زندگی هیچکس بازی کنم
چون واقعا قصدم این نبوده و نیست
امید هیچ وقت با من رفتاری نکرده یا حرفی نزده که به من این حس رو بده
ولی الان؟؟؟ دقیقا حس بدی دارم
پ.ن: فکر میکردم بعد مدتها امید رو میبینم